من سوختم تا تو با حسین(ع) آشتی کنی
شخصی نقل می کرد: سال گذشته صبح سه شنبه در مراسم زیارت عاشورای صنف لباس فروشان با مردی روبرو شدم که شدیداً می گریست و آرام و قرار نداشت آنچنان که عزاداری دیگران را تحت شعاع قرار داده بود. بعد از مراسم تصمیم گرفتم که به نزدش بروم و دلیل بی تابیشت را جویا شوم . نشتم و محو حرفهایش شدم. دل سنگ را آب می کرد:گفت: دخترم جوانی 17 ساله بود در همین آتش سوزی مسجد ارک درگذشت.در خانواده ما فقط او اهل این حرفها بود، من و مادر و خواهر و برادرانش انگار نه انگار، عالم دیگری داشتیم. ای کاش لااقل نسبت به اوبی تفاوت بودیم و دیگر مسخره اش نمی کردیم. عزاداری رفتنش را بر سرش نمی کوبیدیم. حجابش را به استهزاء نمی گرفتیم... بعد از آن شب که دخترم در میان شعله های آتش سوخت دل ما هم منقلب شد گرچه دیر شده بود و نمی توانستیم به این تنها عضو خانواده محبت کنیم اما با اظهار ارادت به آن بزرگوارانی که دخترم عاشقشان بود کمی احساس راحتی می کنیم. من بعد از آن شب همه شبهای مسجد ارک را رفتم، بعد از دهه اول هم شب ها پای منبری ثابت بیت الزهرا شدم و سه شنبه ها صبح هم صنف لباس فروشها... دخترم دیشب به خوابم آمد، روی سجاده اش نشسته بود، چادر سفیدی به سر داشت و صورتش از روشنایی برق می زند. تا او را دیدم به پایش افتاده و گفتم، مرا ببخش من و دیگر اعضای خانواده به تو بد کردیم حلالمان کن، من زار می زدم و او آرام می خندید. بعد یک دفعه بلند شد و به من گفت: پدر جان! من سوختم تا تو با امام حسین(ع) آشتی کنی، نمی ارزید؟ روزنامه شما 12/11/85
|