سلام
بوی آش نذری عصمت خانم توی محله پیچیده مثل هر سال مامان و همه همسایه ها رفتن کمکش آخه طفلی دختر نداره به زهرا می گم می دونی الان اون وسط همه برای عصمت خانم دعا می کنن که خدا یه عروس خوب نصیبش کنه زهرا خندش میگیره و میگه واقعاً اگه یه عروس خوب داشته باشه کمک دستش میشه مگه نمی دونی آش عصمت خانم تا هفت کوچه اون طرف تر مشتری داره ...
بین حرفهای زهرا صدای زنگ در بلند میشه من میگم زهرا تو برو زهرا دست دست می کنه می گه اصلاً خودت برو اما خدایش آش را گرفتی اول برای خودت دعا نکنی ها بهش می خندم و میگم باشه دعا می کنم که عروس عصمت خانم بشی. با عصبانیت کلاف کاموایی را که کنار دستش هست به طرفم پرتاب می کنه و می گه مگه دستم بهت نرسه ...
در را که باز کردم صدای آرومی سلام کرد هنوز از پشت در بیرون نیمومده بودم که کاسه آش را گرفت طرفم و گفت: بفرمایید مرضیه خانم، مامان این آش را داد بدمش به شما دستش داشت می لرزید، یاد سال قبل افتادم که کاسه آش از دستش افتاد و شکست به همین خاطر آش را زود گرفتم تا بیشتر از اون توی بشقاب زیر کاسه نریخته تشکر کردم و رفتم برای خالی کردن ظرف آش. به زهرا که رسیدم گفتم خدا لعنتت نکنه بلند می شدی خودت می رفتی بهتر بود، میگه برای چی مگه چی شده؟ سرم انداختم پایین گفتم: علیرضا پسر عصمت خانم بود بیچاره از خحالت لپش گل انداخته بود، دستش می لرزید. زهرا با کنایه گفت: نه به این علیرضا، نه به محمد رضاشون که کفتر بازه. زمین تا آسمون با هم فرق دارن ...
گفتم: زهرا ترا خدا این بنده خدا از تو کوچیکتره بیا تو ببر کاسه را بده حداقل مثل سال قبل نمی ندازه کاسه را بشکنه یادت نیست چقدر طفلک خجالت کشید ...
زهرا نقی زد و کاسه را گرفت و رفت بعد از یه چند دقیقه اومد گفت: وقتی تشکر کردم و کاسه را دادم اگه بدونی بچه تا دید منم یه نفس راحت کشید طفلک توی این محله خیلی حواسش را جمع می کنه که تو دهن مردم نیفته. کاش محمدرضاشون هم کمی از این یاد بگیره . زهرا، تر خدا اینقدر به کار مردم کار نداشته باش گناه داره ها حالا هی بشین غیبتش را بکن از کجا معلوم یه وقت دیدی همین محمد رضایی که تو اینقدر بدش را می گی به جایی رسید که خودت هم حسرت جای اون را خوردی . اولاً: فقط من نمی گم همه مردم میگن طفلک پدرش از دست این آقا روش نمیشه توی محله قدم بذاره، در ثانی چرا باید حسرت جای اون را بخورم چون کفتر بازه و همه همسایه ها از دستش آسایش ندارن برو بابا توام یه چیزیت میشه به خدا ...
دوباره صدای زنگ در اومد این دفعه زهرا خودش رفت در را باز کرد، مامان بود که از خونه عصمت خانم می اومد وقتی رسید یه کمی از نحوه برگزای و بختن آش و نذری امسال عصمت خانم حرف زد بعدش همه با هم رفتیم توی اتاق هر کی به کار خودش مشغول بود منم رفتم سراغ آماده کردن افطاری اما همش توی فکر حرفهای زهرا بودم که در مورد محمد رضا پسر بزرگتر عصمت خانم می زد دلم براش سوخت همون موقع که کاسه آش را توی سفره افطار گذاشتم بی اختیار براش دعا کردم سفره را که چیدم تمام شد تلویزیون را روشن کردم صدای دلنواز ربنای قبل از افطار دل همه را هوایی می کرد...
صدام را بلند کردم که بگم مامان چرا بابا و دادش مهدی دیر کردن که دیدم در باز شد و خودشون دو تایی وارد شدن بعد از خوردن افطار و شام که به سفارش بابا باید یکی می شد، رفتم توی اتاقم که به کارهام برسم اما نمی دونم چرا یک لحظه هم از فکر محمد رضا و حرفهای زهرا نمی تونیستم دربیام این فکر که چی شد اصلاً محمد رضا کفتر باز شد و درسش را ول کرد اینقدر توی فکر فرو رفته بودم که با خاموش شدن چراغ اتاق توسط زهرا که اعلام می کرد می خواد بخوابه و ساعت دوازده شبه به خودم اومدم، قبل از اینکه بخوابم شروع به خوندن دعای فرج کردم اما نمی دونم چرا وسط دعا یاد امام رضا علیه السلام کردم بی اختیار از کار خودم خندم گرفت دعا را تموم کردم و خوابیدم ...
روزهای ماه مبارک رمضان همین طور می گذشت سه شب بیشتر نمونده بود به شبهای احیا دلم هوای امام رضا کرده بود به مامانم گفتم: نمیشه برای عید فطر بریم مشهد پابوس امام رضا. مادرم لبخنی زد و گفت: تو دعا کن روز و اوضای شهر همین طور که آرومه بمونه و صدام هوس آتشی بازی نکنه به بابات بگم ببینم چی می گه؟؟؟
شب که بابا اومد خونه همش منتظر بودم ببینم در جواب مامان چی میگه قبول می کنه یا نه اولش بهانه آورد که آگه بریم و اتفاقی بیفته چی؟ مگه روز و اوضاع را نمی بینی؟
مامانم گفت: ان شاءالله که اتفاقی نمی افته با این حرف مامان بابا قول داد که حتماً فردا بره برامون بلیت اتوبوس بخره ...
کم کم شبهای قدر هم رسید توی احیا گرفتن ها توی مسجد همش عصمت خانما می دیدم که داره گریه می کنه بیشتر از همه هم برای محمدرضا پسرش دعا می کرد و از خدا می خواست که خودش یه نظری بکنه، توی حال هوی قشنگی که توی مسجد برقرار بود یه لحظه یاد حرف معلم بینش ام افتادم که می گفت: اگه مسلمونی در حق مسلمون دیگه دعا کنه زودتر مستجاب میشه به همین خاطر برای محمد رضا خیلی دعا کردم که خدا خودش سر بلندش کنه، حوالی سحر بود که همه می رفتن خونه من و زهرا و مامان هم رفتیم بیرون که راه خونه را پی بگیریم زهرا شیطنت کرد و گفت: راستش را بگو برای کی دعا می کردی که اصلاً جواب دخترای همسایه را که صدات زدن ندادی و اونطور اشک می ریختی؟ با بازوم زدم به دستش گفتم: توی این شبهای قدریم که تموم شد تو دست از این کارات برنداشتی مگه شب قدر و مسجد جای حرف زدن با دوستاست که بخوام بیام توی جمع دخترای همسایه این را که گفتم ساکت شد و سرش را پایین انداخت و تا خونه هم نطقش باز نشد ...
روز بود که پشت سر روز می اومد و می رفت نگاه به تقویم که انداختم دیدم که تقویم فردا را عید فطر اعلام کرده بی اختیار رفتم سراغ بابا که ببینم سفر و زیارت چی شد بابا لبخندی زد و گفت: بیا امام رضا خیلی دوست داره بلیت گرفتم برو به مادرت کمک کن وسایلا را جمع کنه که فردا بعد از نماز عید راهی هستیم ...
شب که می خواستم بخوابم دل شوره عجیبی داشتم همش دعا می کردم که خدایا کنه صدام دلش هوای آتیش بازی نکنه بریم و برگردیم توی این حال نشسته خوابم برد با صدای مامان از خواب بیدار شدم که می گفت: مگه نمیری نماز عید؟ گفتم: چرا بعدش هم بلند شدم وضو گرفتم و آماده شدم بابا گفت: بعد از نماز زود بیاید که بریم ، رفتیم نماز بعد از نماز یه دفعه محمد رضا را دیدم که از صف نمازگذارای عید بیرون می اومد به زهرا نشونش دادم گفت: برو بابا خیالاتی شدی ...
تو اتوبوس جای من و زهرا مامان و مهدی باهم نشسته بودند و بابا تنها وقتی همه جای خودشون نشستن که بریم کنار دست بابا یه جای خالی بود همه به راننده می گفتن که بریم اما راننده گفت: یه نفر هنوز مونده . منتظر شدیم بیاد وقتی وارد شد همه تعجب کردن نفر آخر محمد رضا ( پسر عصمت خانم ) بود که بجای ساکش قفس کفتراش و یه کاغذ که تاخورده تو دستش چیز دیگه ای نبود زهرا گفت: نگفتم این آدم نمی شه بیا ببین بجای وسایل ضروری چی با خودش آورده ....
محمد رضا به بابام سلام کرد و کنار پنجره پیش بابا نشست، ماشین هم حرکت کرد همین طور می رفت توی سمنان که رسیدیم یه چند باری صدای آجیر که نشان از وضعیت قرمز می داد را شنیدیم اما راننده گفت: اگر بایستیم بهتر نمیشه که هیچ بلکن ممکنه اصلاً نتونیم بریم و وسط راه بمونیم. همه داشتن دعا می کردن که اتفاقی نیفته، از سمنان بیرون اومدیم و توی جاده می رفتیم که صدای بلند اومد یه لحظه راننده ترمز را کشید و جلوی اتوبوس پر از خاک شد همه سر و صدا می کردن کمی بعد که همه پیاده شدن تا خطر رفع بشه چشمم را گردوندم دیدم همه هستن فقط بابا و محمد رضا پایین نیومدن ترس برم داشت توی گرد و خاک رفتم داخل اتوبوس دیدم بابا محمد رضا را که غرق خون شده بود توی بغل گرفته و داره گریه می کنه، بعد کم کم مردا اومدن داخل اتوبوس همه فکر می کردن که محمد رضا پسر باباست بهش دلداری می دادن، محمد رضا را که توی راه شهیده شده از بابا جدا کردن. بابا همونطور که گریه می کرد صدام زد و گفت: بیا این امانتی های محمدرضا را نگه دار باید هر طور شده اونها را به مشهد برسونم .
همه دور جنازه محمد رضا را گرفته بودن و گریه می کردن مامان توی حال گریه گفت: بیچاره عصمت خانم چی می کشه ...
وقتی قفس کفترا و کاغذ تاخورده را گرفتم از اتوبوس بیرون رفتم و کناری نشستم، اشک از گوشه چشمهام سرازیر شد، بعد از کمی درد دل با امام رضا بی اختیار کاغذ تا خورده را باز کردم و شروع به خوندن نوشته کردم توی کاغذی که نصفش خونی بود، نوشته شده بود ...
بنام خدای مهربون که یک بار دیگه به من فرصت داد
سلام امام رضا
همون طور که شب احیا توی خواب دیدم که کفترام آوردم حرمت و نذر تو کردم، بعدش هم با آزاد کردن کفترا تو من آزاد کردی، دارم میارمشون نذر حرمت همون جا آزادشون کنم.
اما آقا تو هم به قولت وفا کن و من آزاد کن اینم باشه عیدی من ...
والسلام
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند