سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
   

 

گمنام تا لحظه ظهور
 
دانشنامه عاشورا



سرباز گمنام امام زمان(عج)

پست الکترونیک
پروفایل مدیر وبلاگ

زمستان 1387
بهمن 1387
اردیبهشت 89
مرداد 89
شهریور 89
شهریور 90
مهر 90
آذر 90
» ()
زمستان 1387
بهمن 1387
اردیبهشت 89
مرداد 89
شهریور 89
شهریور 90
مهر 90
آذر 90

» سفرزیارتی.سیاحتی وهمیشگی آخرت
»
» سرلوحه برنامه های امام زمان(عج)
» نشانه های ظهور امام زمان چیست؟
 

بوسه گاه امام حسین علیه السلام جمعه 87 بهمن 25
 

سلام

بوسه گاه امام حسین (ع(

چشم­هایش از شادی می­درخشید.

دستم را میان دستانش گرفت و گفت: دیشب خواب امام حسین (علیه السلام) را دیدم که سوار بر مرکب به طرف مهران می­آمد. وقتی به مقرّمان رسیدند پیاده شد و بازوی بچه­های گردان را بوسید. یک دفعه بین بچه­ها غوغایی شد. در آن لحظه آقا به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت و این بازویم را بوسید. سپس دست مبارکش را به طرف من آورد و مهری را در دستم قرار داد و فرمود: «محسن جان، به پاداش شرکت در آزادی مهران این تربت را به تو می­دهم». خواب محسن عاشوری پس از گذشت ساعتی از عملیات تعبیر شد. بالای سرش رفتم، دیگر آرام گرفته بود. با صورتم دستش را لمس کردم. لباس او غرق خون بود. با نگاهم زخم­هایش را جستجو کردم. به بازویش که رسیدم مبهوت ماندم. ترکش به بازویش خورده بود و از آنجا به قلبش. همان بازویی که امام حسین (علیه السلام) با بوسه­ای متبرّک کرده بود.

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...



 

نظر بدهید

 
 
 

عاشق... جمعه 87 بهمن 25
 

سلام

همیشه بهش می گفتن حسین عاشق اما هیچ وقت من نمی دوستم منظورشون از این حرف چیه تا اینکه یه روز ازش پرسیدم حسین دوست داشتی چطور شهید بشی؟

گفت: محمد جان: بادمجون بم آفت نداره ...

بهش گفتم: شوخی نکن حسین بالاخره تو چند ساله تو این جبهه ها داری می جنگی همین طور نمی مونه که یا شهادت یا سوغات جنگ نصیبت میشه اما انقدر نورانی شدی که فکر می کنم داری شهید میشی...

 با خنده گفت: بذار من از تو یه سوال بپرسم اگه تونستی بهم جواب بدی من بهت جواب می دم، فرض کن اگه یه روز خدا بهت بگه تو دستور بده من عمل می کنم چه چطور مردنی را ازش طلب می کنی؟ اصلاً مرگ می خوای یا زندگی؟

توی حرفش موندم ( طبق معمول سوالش سخت بود ) و گفتم: من نمی دونم اما اگه از تو بپرسه چی می گی؟

گفت محمد جان: اگه یه روز خدا از بندهاش می پرسید که چطور می خوان بمیرن یا چطور می خوان زندگی کنن من بهش می گفتم: خدایا حیاتی چون حیات امیرالمومنین به من عنایت کن،‌ شهادتی مثل شهادت اباعبدالله ....

با هم زدیم زیر خنده، بهش گفتم حاجی پیاده شو با هم بریم چه سنگینم چسبیدی، اما باورتنو نمیشه دو هفته بعد توی عملیات وقتی بدنش پر از ترکش شد به روز بلند شد و سر پا ایستاد چند قدمی رفت به طرف عراق.

توی اون وضعیت داد زدم عاشق چرا داری میری به طرف عراق کشور خودت پشت سرته گفت: من که بهت گفتم چی دوست دارم خدا بهم داده میخوام چند قدم نزدیکتر به به عشقم بمیرم ....

تازه فهمیده بودم چرا بهش می گفتن عاشق.

شهداء در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...

______________

 بعد نوشت: همه با هم حرکتی داشته باشیم برای نابودی شمر زمانه اسرائیل غاصب و تسلای دل بی گناه غزه ظهر عاشورا یک زیارت عاشورا بخوانیم، از دوستان گل میخ، شیلوعج، یا امیرالمومنین روحی فداک، سیر بی سلوک، سلام آقا و خانم ناظم دعوت می کنم شما نیز دوستانتان را برای این امر دعوت کنید تا همه با هم در این حرکت بزرگ شریک باشیم....   



 

نظر بدهید

 
 
 

پرچمدار جامانده ... جمعه 87 بهمن 25
 

سلام

 خیلی شوخ طبع بود تا جایی که من دیگه نمی تونستم فرق شوخی و جدیش را تشخیص بدم در حین جدیت هم قیافش شوخ طبعیش را نشون می داد . یادمه روز آخری که با هم بودیم، از بیرون که اومدیم خونه، گفتم: بابا جون این بار که بری کی برمی گردی زود یا دیر خندید و گفت: خیلی دیر نیست گفتم: چقدر طول میکشه. گفت: زیاد نیست یه نگاهی به دور و برش کرد و دختر عموی دو سالش را که اون شب مهمونمون بود را نشون داد گفت: عروسی زهرا خانم برمیگردم این حرف را که زد دلم ریخت اما بازم گذاشتم سر شوخیهاش.

 اما این بار شوخی نمی کرد رفت و بعد از هجده سال دقیقاً دو روز قبل عروسی دختر عموش بود که از معراج شهدا زنگ زدن خونمون و گفتن که جنازش پیدا شده من و مادرش خوشحال بودیم اما از یه طرف سور و سات عروسی زهرا خانم هم به راه بود نمی خواستیم شادی اونها را بهم بزنیم و از طرفی اگه بی خبر می رفتیم خان دادش ناراحت می شد، مادرش گفت: بالاخره که چی باید یه جوری خان دادش را مطلع کنیم. بعد بریم، که ناراحت نشن. رفتیم خونشون تا اونجا مدام ذکر می گفتم و صلوات میفرستادم که ناراحت نشن خوشبختانه وقتی به برادرم گفتم که علی داره میاد خوشحال شد اما بعد که گفتم چه شهید شده و جنازش را دارن میارن. زهرا خانم که شب عروسیش با اومدن پسر عموش یکی شده بود خیلی ناراحت شد و گفت: چرا باید عروسی من بخاطر چهارتا استخون و یه پلاک عقب بیفته زن داداشمم گفت: حالا نمیشه بعد از عروسی بریم سراغ مرده ها ....

 مادر علی که ناراحت شده بود اما به روی خودش نمی آورد، گفت: باشه ما میریم معراج شهدا علی را تحویل می گیریم بعد میایم عروسی زهرا خانم ... .

 شب عروسی همین کار را کردیم اما هنوز زهرا دلخور بود و می گفت آخه چهارتا استخون اونم بعد از سالها چه ارزشی داره که عروسی من باید بهم بخوره ... .

چهار روز بعد از عروسی یه روز ساعت پنج صبح بود داشت اذان می گفت : که در خونه را زدن با تعجب اینکه این موقع از صبح کیه در می زنه یا خدای ناکرده اتفاق بدی افتاده رفتم در را باز کردم دیدم زهرا دختر بردارم با چشمای پر از اشک و گریه کنان پشت دره سلام عمو، علیک السلام عموجون . چی شده چرا گریه می کنی ؟؟؟

عمو علی، علی....

علی چی عمو جون ؟؟؟

قبر علی کجاست ؟ می خوای چی کار عمو ؟؟؟

می خوام برم معذرت خواهی عمو.

چی شده بیا تو درست حرف بزن ببینم چی شده .

عمو دیشب که خوابیده بودم چندبار از خواب پریدم اما هربار که می خوابیدم همین خواب را میدیم، خواب می دیم توی یه باطلاق خیلی بزرگ افتادم، هرچی فریاد می زنم هیچ کس به کمکم نمی یاد، داد می زد و همسرم را صدا می کردم اما انگار نه انگار که صدای من را می شنید، هر چی دست و پا می زدم بیشتر فرو میرفتم.

  بعد از ناامیدی از کمک دیگران، وقتی تا به گردن توی باطلاق فرو رفته بودم، دیدم که چهارتا استخون و یه پلاک به دادم رسیدن و منا نجات دادن.

بهشون گفتم: شما کی هستین که من را نجات می دید؟؟

گفتن : ما همون چهارتا استخون و یک پلاکیم، بعد بهم گفتن؛ اَلدُنْیا دار فانْی ...

بهشون گفتم منظورتون چیه؟ گفتن: به این دنیا دلنبند، که دنیا فانی و از بین رفتنی . بعدش گفتن لذتهای دنیا فقط برای مدت کوتاهیه بعد از دست میره دنبال لذتهای بلند مدت باش .

با این حرف از خواب پریدم و تا الان که بیام خونه شما این حالم بود. عمو شما فکر می کنید علی منا می بخشه ؟؟؟

 در حالیکه اشکهاش را پاک می کردم گفتم: آره دخترم می بخشه، حالا پاشو نمازت را بخون تا شوهرت بیدار نشده با هم بریم خونتون که الانه نگرانت میشه . بعد هر دو با هم به نماز ایستادیم، و صدای الله اکبر زهرا منا یاد صدای علی انداخت، وقتی سلام نماز را گفتم صدای زهرا را شنیدم اَلسَلامُ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُه سالها بود که توی این خونه بجز من و حاج خانم کس دیگه ای اینجا نماز نخونده بود.

 وقتی بلند شدم رفتم کنار طاقچه تا جانمازم را روی طاقچه بذارم این عکس علی بود که بهم لبخند می زد. وقتی برگشتم و صورت زهرا را نگاه کردم خیلی آروم بود و از اون حالت قبل از نماز هیچ خبری نبود.

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...

________________

بعد نوشت : این اعیاد بر شما مبارک باشه ....

xpu5xd.gifxpu5xd.gifxpu5xd.gifxpu5xd.gifxpu5xd.gif

بعدتر نوشت:‌ می خواهم از میلاد امام حسین علیه السلام تا میلاد آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف دوستان را دعوت کنم تا باهم روز میلاد به آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هدیه بدیم و برای فرجش دعا کنیم. به همین خاطر روز نیمه شعبان همه باهم سر ساعت پنج عصر با هم دعای فرج ( الهی عظم البلاء‌ ) می خوانیم و یه صلوات برای سلامتی آقا امام زمان (عج) می فرستیم هر کسی دوست داشت می تواند. در این مهمانی شرکت کند، اما خودم به نیت دوازده امام از دوازده نفر از دوستان دعوت می کنم . شیلوعج، سلام آقا، ساحل افتاده، ایران اسلام، خانم ناظم ،  گل میخ، امیرالمومنین روحی فداک، نشانه، عاشقانه، سیر بی سلوک، پیاده تا عرش، چفیه .

در ضمن هر کدام از دوستانی که از طرف من دعوت شده اند می توانند هر کسی را که بخواهند دعوت کنند تا همه بتوانند در این مهمانی شرکت کنند...

   



 

نظر بدهید

 
 
 

یک نسیم ابالفضلی جمعه 87 بهمن 25
 

در عملیات 20 شهریور در جزیره مجنون، حدود هفت ساعت با شرایطی سخت در آب شنا کردیم

قبل از آن که قدم به خشکی بگذاریم شهرام نوروزی – از لشگر انصار الحسین (علیه السلام) زیر لب زمزمه کرد: « یا ابالفضل، یک نسیم خنک». هنوز چند لحظه از دعای شهرام نگذشته بود که لطف حضرت ابالفضل (علیه السلام) در قالب یک نسیم خنک، جسم و جانمان را صفا بخشید. این نسیم تا حدّ زیادی باعث خنک شدن بچه ها و کاهش بخشی از گرما و سختی عملیات شد. به علاوه این که باعث تکان خوردن نی های اطراف مسیر شد که با وجود سر و صدا راحت تر مسیر را طی کنیم. ولی او این دعا را برای ما کرد و برای خودش چیز دیگری خواست. ما این موضوع را وقتی فهمیدیم که نسیم شهادت، روح بلندش را به آسمان بالا برد.

___________________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...



 

نظر بدهید

 
 
 

آش نذری جمعه 87 بهمن 25
 

سلام

بوی آش نذری عصمت خانم توی محله پیچیده مثل هر سال مامان و همه همسایه ها رفتن کمکش آخه طفلی دختر نداره به زهرا  می گم می دونی الان اون وسط همه برای عصمت خانم دعا می کنن که خدا یه عروس خوب نصیبش کنه زهرا خندش میگیره و میگه واقعاً اگه یه عروس خوب داشته باشه کمک دستش میشه مگه نمی دونی آش عصمت خانم تا هفت کوچه اون طرف تر مشتری داره ...

 بین حرفهای زهرا صدای زنگ در بلند میشه من میگم زهرا تو برو زهرا دست دست می کنه می گه اصلاً‌ خودت برو اما خدایش آش را گرفتی اول برای خودت دعا نکنی ها بهش می خندم و میگم باشه دعا می کنم که عروس عصمت خانم بشی. با عصبانیت کلاف کاموایی را که کنار دستش هست به طرفم پرتاب می کنه و می گه مگه دستم بهت نرسه ...

 در را که باز کردم صدای آرومی سلام کرد هنوز از پشت در بیرون نیمومده بودم که کاسه آش را گرفت طرفم و گفت: بفرمایید مرضیه خانم، مامان این آش را داد بدمش به شما دستش داشت می لرزید، یاد سال قبل افتادم که کاسه آش از دستش افتاد و شکست به همین خاطر آش را زود گرفتم تا بیشتر از اون توی بشقاب زیر کاسه نریخته تشکر کردم و رفتم برای خالی کردن ظرف آش. به زهرا که رسیدم گفتم خدا لعنتت نکنه بلند می شدی خودت می رفتی بهتر بود، میگه برای چی مگه چی شده؟ سرم انداختم پایین گفتم: علیرضا پسر عصمت خانم بود بیچاره از خحالت لپش گل انداخته بود، دستش می لرزید. زهرا با کنایه گفت: نه به این علیرضا، نه به محمد رضاشون که کفتر بازه.  زمین تا آسمون با هم فرق دارن ...

 گفتم: زهرا ترا خدا این بنده خدا از تو کوچیکتره بیا تو ببر کاسه را بده حداقل مثل سال قبل نمی ندازه کاسه را بشکنه یادت نیست چقدر طفلک خجالت کشید ...

زهرا نقی زد و کاسه را گرفت و رفت بعد از یه چند دقیقه اومد گفت: وقتی تشکر کردم و کاسه را دادم اگه بدونی بچه تا دید منم یه نفس راحت کشید طفلک توی این محله خیلی حواسش را جمع می کنه که تو دهن مردم نیفته. کاش محمدرضاشون هم کمی از این یاد بگیره . زهرا، تر خدا اینقدر به کار مردم کار نداشته باش گناه داره ها حالا هی بشین غیبتش را بکن از کجا معلوم یه وقت دیدی همین محمد رضایی که تو اینقدر بدش را می گی به جایی رسید که خودت هم حسرت جای اون را خوردی . اولاً: فقط من نمی گم همه مردم میگن طفلک پدرش از دست این آقا روش نمیشه توی محله قدم بذاره، در ثانی چرا باید حسرت جای اون را بخورم چون کفتر بازه و همه همسایه ها از دستش آسایش ندارن برو بابا توام یه چیزیت میشه به خدا ...

دوباره صدای زنگ در اومد این دفعه زهرا خودش رفت در را باز کرد، مامان بود که از خونه عصمت خانم می اومد وقتی رسید یه کمی از نحوه برگزای و بختن آش و نذری امسال عصمت خانم حرف زد بعدش همه با هم رفتیم توی اتاق هر کی به کار خودش مشغول بود منم رفتم سراغ آماده کردن افطاری اما همش توی فکر حرفهای زهرا بودم که در مورد محمد رضا پسر بزرگتر عصمت خانم می زد دلم براش سوخت همون موقع که کاسه آش را توی سفره افطار گذاشتم بی اختیار براش دعا کردم سفره را که چیدم تمام شد تلویزیون را روشن کردم صدای دلنواز ربنای قبل از افطار دل همه را هوایی می کرد...

صدام را بلند کردم که بگم مامان چرا بابا و دادش مهدی دیر کردن که دیدم در باز شد و خودشون دو تایی وارد شدن بعد از خوردن افطار و شام که به سفارش بابا باید یکی می شد، رفتم توی اتاقم که به کارهام برسم اما نمی دونم چرا یک لحظه هم از فکر محمد رضا و حرفهای زهرا نمی تونیستم دربیام این فکر که چی شد اصلاً‌ محمد رضا کفتر باز شد و درسش را ول کرد اینقدر توی فکر فرو رفته بودم که با خاموش شدن چراغ اتاق توسط زهرا که اعلام می کرد می خواد بخوابه و ساعت دوازده شبه به خودم اومدم، قبل از اینکه بخوابم شروع به خوندن دعای فرج کردم اما نمی دونم چرا وسط دعا یاد امام رضا علیه السلام کردم بی اختیار از کار خودم خندم گرفت دعا را تموم کردم و خوابیدم ...

روزهای ماه مبارک رمضان همین طور می گذشت سه شب بیشتر نمونده بود به شبهای احیا دلم هوای امام رضا کرده بود به مامانم گفتم: نمیشه برای عید فطر بریم مشهد پابوس امام رضا. مادرم لبخنی زد و گفت: تو دعا کن روز و اوضای شهر همین طور که آرومه بمونه و صدام هوس آتشی بازی نکنه به بابات بگم ببینم چی می گه؟؟؟

 شب که بابا اومد خونه همش منتظر بودم ببینم در جواب مامان چی میگه قبول می کنه یا نه اولش بهانه آورد که آگه بریم و اتفاقی بیفته چی؟ مگه روز و اوضاع را نمی بینی؟

مامانم گفت: ان شاءالله که اتفاقی نمی افته با این حرف مامان بابا قول داد که حتماً فردا بره برامون بلیت اتوبوس بخره ...

کم کم شبهای قدر هم رسید توی احیا گرفتن ها توی مسجد همش عصمت خانما می دیدم که داره گریه می کنه بیشتر از همه هم برای محمدرضا پسرش دعا می کرد و از خدا می خواست که خودش یه نظری بکنه،‌ توی حال هوی قشنگی که توی مسجد برقرار بود یه لحظه یاد حرف معلم بینش ام افتادم که می گفت: اگه مسلمونی در حق مسلمون دیگه دعا کنه زودتر مستجاب میشه به همین خاطر برای محمد رضا خیلی دعا کردم که خدا خودش سر بلندش کنه، حوالی سحر بود که همه می رفتن خونه من و زهرا و مامان هم رفتیم بیرون که راه خونه را پی بگیریم زهرا شیطنت کرد و گفت: راستش را بگو برای کی دعا می کردی که اصلاً‌ جواب دخترای همسایه را که صدات زدن ندادی و اونطور اشک می ریختی؟ با بازوم زدم به دستش گفتم: توی این شبهای قدریم که تموم شد تو دست از این کارات برنداشتی مگه شب قدر و مسجد جای حرف زدن با دوستاست که بخوام بیام توی جمع دخترای همسایه این را که گفتم ساکت شد و سرش را پایین انداخت و تا خونه هم نطقش باز نشد ...

روز بود که پشت سر روز می اومد و می رفت نگاه به تقویم که انداختم دیدم که تقویم فردا را عید فطر اعلام کرده بی اختیار رفتم سراغ بابا که ببینم سفر و زیارت چی شد بابا لبخندی زد و گفت: بیا امام رضا خیلی دوست داره بلیت گرفتم برو به مادرت کمک کن وسایلا را جمع کنه که فردا بعد از نماز عید راهی هستیم ...

 شب که می خواستم بخوابم دل شوره عجیبی داشتم همش دعا می کردم که خدایا کنه صدام دلش هوای آتیش بازی نکنه بریم و برگردیم توی این حال نشسته خوابم برد با صدای مامان از خواب بیدار شدم که می گفت: مگه نمیری نماز عید؟ گفتم: چرا بعدش هم بلند شدم وضو گرفتم و آماده شدم بابا گفت: بعد از نماز زود بیاید که بریم ، رفتیم نماز بعد از نماز یه دفعه محمد رضا را دیدم که از صف نمازگذارای عید بیرون می اومد به زهرا نشونش دادم گفت: برو بابا خیالاتی شدی ...

 تو اتوبوس جای من و زهرا مامان و مهدی باهم نشسته بودند و بابا تنها وقتی همه جای خودشون نشستن که بریم کنار دست بابا یه جای خالی بود همه به راننده می گفتن که بریم اما راننده گفت: یه نفر هنوز مونده . منتظر شدیم بیاد وقتی وارد شد همه تعجب کردن نفر آخر محمد رضا ( پسر عصمت خانم ) بود که بجای ساکش قفس کفتراش و یه کاغذ که تاخورده تو دستش چیز دیگه ای نبود زهرا گفت: نگفتم این آدم نمی شه بیا ببین بجای وسایل ضروری چی با خودش آورده ....

محمد رضا به بابام سلام کرد و کنار پنجره پیش بابا نشست، ماشین هم حرکت کرد همین طور می رفت توی سمنان که رسیدیم یه چند باری صدای آجیر  که نشان از وضعیت قرمز می داد را شنیدیم اما راننده گفت: اگر بایستیم بهتر نمیشه که هیچ بلکن ممکنه اصلاً نتونیم بریم و وسط راه بمونیم. همه داشتن دعا می کردن که اتفاقی نیفته،‌ از سمنان بیرون اومدیم و توی جاده می رفتیم که صدای بلند اومد یه لحظه راننده ترمز را کشید و جلوی اتوبوس پر از خاک شد همه سر و صدا می کردن کمی بعد که همه پیاده شدن تا خطر رفع بشه چشمم را گردوندم دیدم همه هستن فقط بابا و محمد رضا پایین نیومدن ترس برم داشت توی گرد و خاک رفتم داخل اتوبوس دیدم بابا محمد رضا را که غرق خون شده بود توی بغل گرفته و داره گریه می کنه، بعد کم کم مردا اومدن داخل اتوبوس همه فکر می کردن که محمد رضا پسر باباست بهش دلداری می دادن، محمد رضا را که توی راه شهیده شده از بابا جدا کردن. بابا همونطور که گریه می کرد صدام زد و گفت: بیا این امانتی های محمدرضا را نگه دار باید هر طور شده اونها را به مشهد برسونم .

همه دور جنازه محمد رضا را گرفته بودن و گریه می کردن مامان توی حال گریه  گفت: بیچاره عصمت خانم چی می کشه ...

وقتی قفس کفترا و کاغذ تاخورده را گرفتم از اتوبوس بیرون رفتم و کناری نشستم، اشک از گوشه چشمهام سرازیر شد، بعد از کمی درد دل با امام رضا بی اختیار کاغذ تا خورده را باز کردم و شروع به خوندن نوشته کردم توی کاغذی که نصفش خونی بود، نوشته شده بود ...

                                             بنام خدای مهربون که یک بار دیگه به من فرصت داد

سلام امام رضا

  همون طور که شب احیا توی خواب دیدم که کفترام آوردم حرمت و نذر تو کردم، بعدش هم  با آزاد کردن کفترا تو من آزاد کردی، دارم میارمشون نذر حرمت همون جا آزادشون کنم.

اما آقا تو هم به قولت وفا کن و من آزاد کن اینم باشه عیدی من ...

                                                                                                                          والسلام 

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند 



 

نظر بدهید

 
 
 

چهار استخوان، یک پلاک جمعه 87 بهمن 25
 

ای پادشه طوس به دیدار تو باز آمده ایم    در حریم توی پی عرض نیاز آمده ایم

سلام

آخرین باری که اومده بود مرخصی سه روز بیشتر وقت نداشت و باید برمی گشت، خیلی ناراحت بود رفتم کنارش دلیل ناراحتیش را پرسیدم بهش گفتم؛ بابایی چته چرا اینقدر ناراحتی؟ گفت: راستش بابا خیلی دلم برای امام رضا تنگ شده اما خودتون که می بینید باید زودتر برم سه چهار روز دیگه عملیات داریم . بهش گفتم خب محمد جوادم این که ناراحتی نداره زنگ بزن به فرماندتون بگو چند روز می ری مشهد بر میگیردی، نه نمیشه ایندفعه عملیات خیلی مهمه هشت ماهه بچه ها دارن روش کار می کنن . این را گفت؛ و بلند شد رفت شاهچراغ ...

وقتی برگشت دیدم آروم تر، گفت: من میرم خود امام رضا از دلم خبر داره دیگه خودش منا می بره و میاره اون موقع از حرفهاش چیزی نفهمیدم اما وقتی رفت و توی عملیات شهید شد (تو دلم گفتم طفلکی چقدر دلش برای امام رضا تنگ شده بود قسمت نبود بره) از معراج شهدا به ما زنگ زدند و گفتند: که بیاید شهیدتون را تحویل بگیرید من و مادرش هم رفتیم اما هر چقدر ایستادیم از جنازه محمد جواد خبری نبود همش فکر می کردم نکنه اشتباهی گفتن و محمد جواد شهید نشده باشه تا اینکه فرماندشون اومد و گفت: راستش را بخواید صبح که شهدای مشهد را می فرستایم شهرشون جنازه محمد جواد هم اشتباهی با اونها رفته من وقتی فهمیدیم زنگ زدم که بیارنش شما برید دو روز دیگه بیاید جنازه را بگیرید همون موقع یاد حرفش افتادم که گفت: « من میرم خود امام رضا از دلم خبر داره دیگه خودش منا می بره و میاره » به فرمانده گفتم: اشتباهی نرفته و قضیه را برای فرماندشون تعریف کردم که دل محمد جواد برای امام رضا تنگ شده بود و حالا امام رضا اون را دعوت کرده به شهرش . فرمانده یه نگاهی به من کرد و گفت: پس بگو موقع عملیات چرا هر وقت می خواستیم نام رمز عملیات را بگیم جلو تر از بقیه فریاد میزد یا علی بن موسی الرضا بعد نگاهی به آسمان می کرد و ادامه می داد .... 

__________________

بعد نوشت: ماه مبارک رمضان برهمگان مبارکباد .

بعد تر نوشت: در لحظات ملکوتی اذان مغرب این ماه مبارک و پر فیض ما را از دعای خیر خودتان فراموش نکنید ...

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...

 



 

نظر بدهید

 
 
 

دلش امام رضایی بود ... جمعه 87 بهمن 25
 

ای پادشه طوس به دیدار تو باز آمده ایم    در حریم توی پی عرض نیاز آمده ایم

سلام

آخرین باری که اومده بود مرخصی سه روز بیشتر وقت نداشت و باید برمی گشت، خیلی ناراحت بود رفتم کنارش دلیل ناراحتیش را پرسیدم بهش گفتم؛ بابایی چته چرا اینقدر ناراحتی؟ گفت: راستش بابا خیلی دلم برای امام رضا تنگ شده اما خودتون که می بینید باید زودتر برم سه چهار روز دیگه عملیات داریم . بهش گفتم خب محمد جوادم این که ناراحتی نداره زنگ بزن به فرماندتون بگو چند روز می ری مشهد بر میگیردی، نه نمیشه ایندفعه عملیات خیلی مهمه هشت ماهه بچه ها دارن روش کار می کنن . این را گفت؛ و بلند شد رفت شاهچراغ ...

وقتی برگشت دیدم آروم تر، گفت: من میرم خود امام رضا از دلم خبر داره دیگه خودش منا می بره و میاره اون موقع از حرفهاش چیزی نفهمیدم اما وقتی رفت و توی عملیات شهید شد (تو دلم گفتم طفلکی چقدر دلش برای امام رضا تنگ شده بود قسمت نبود بره) از معراج شهدا به ما زنگ زدند و گفتند: که بیاید شهیدتون را تحویل بگیرید من و مادرش هم رفتیم اما هر چقدر ایستادیم از جنازه محمد جواد خبری نبود همش فکر می کردم نکنه اشتباهی گفتن و محمد جواد شهید نشده باشه تا اینکه فرماندشون اومد و گفت: راستش را بخواید صبح که شهدای مشهد را می فرستایم شهرشون جنازه محمد جواد هم اشتباهی با اونها رفته من وقتی فهمیدیم زنگ زدم که بیارنش شما برید دو روز دیگه بیاید جنازه را بگیرید همون موقع یاد حرفش افتادم که گفت: « من میرم خود امام رضا از دلم خبر داره دیگه خودش منا می بره و میاره » به فرمانده گفتم: اشتباهی نرفته و قضیه را برای فرماندشون تعریف کردم که دل محمد جواد برای امام رضا تنگ شده بود و حالا امام رضا اون را دعوت کرده به شهرش . فرمانده یه نگاهی به من کرد و گفت: پس بگو موقع عملیات چرا هر وقت می خواستیم نام رمز عملیات را بگیم جلو تر از بقیه فریاد میزد یا علی بن موسی الرضا بعد نگاهی به آسمان می کرد و ادامه می داد .... 

__________________

بعد نوشت: ماه مبارک رمضان برهمگان مبارکباد .

بعد تر نوشت: در لحظات ملکوتی اذان مغرب این ماه مبارک و پر فیض ما را از دعای خیر خودتان فراموش نکنید ...

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...

 



 

نظر بدهید

 
 
 

حماسه حضور جمعه 87 بهمن 25
 

حماسه حضور

آفرین بر شما ملت قدردان ایران، شما مردمی هستید که بارها ثابت کرده اید پشتیبان نظام هستید و دنباله رو راه امام و شهدا و گذشتگان خود هستید و قصد ندارید این ارزشهائی را که با نثارجان بدست آورده اید، به آسانی به دست فراموشی بسپارید.

ملت ایران در سی امین سالروز پیروزی انقلاب خود با حضور پر شور خود در خیابانها و میادین شهرشان، آنچه ناگفتنی است را به عمل آفریدند.

روز 22 بهمن امسال، روز امید برای دوستان و یأس دشمنان شد.

روز 22 بهمن امسال، روز خروش ملت ایران بر علیه مستکبران بود.  

روز 22 بهمن امسال، روز تبلور حضور و شکوه ملت ایران بود.

روز 22 بهمن امسال، روز خشم اسرائیل و آمریکا و دشمنان ما بود.

روز 22 بهمن امسال، روز جشن سی سالگی انقلاب و آغاز دهه چهارم بود.

روز 22 بهمن امسال، روز اعلام حمایت ملت از دولت و نظام بود.

روز 22 بهمن امسال، روز حماسه عظیم ملت ایران بود.

روز 22 بهمن امسال، روز هراس مزدوران و دشمنان ما بود.

روز 22 بهمن امسال، روز شادی امام و شهدا بود.

روز 22 بهمن امسال، روز دمیدن نفس تازه بر انقلاب بود.

روز 22 بهمن امسال، روز بزرگ انقلابی ترین انقلاب بود.

روز 22 بهمن امسال، روز بستن پرونده سازش و تسلیم بود.

روز 22 بهمن امسال، روز 22 بهمن بود.



 

نظر بدهید

 
 
 

درمحضر امام ( علیه السلام) جمعه 87 بهمن 25
 

آگاهی نسبت به پیامبران چاپ پست الکترونیکی
?? آذر ????
 روزی از روزها نامه ای برای امام محمّد جواد علیه السلام نوشتم و سؤال کردم : حضرت ذوالکفل علیه السلام - که پیامبر الهی است - نامش چه می باشد؟ و آیا او از پیغمبران مرسل بوده است؟

سه نوع استدلال بر اثبات امامت در نوجوانیمرحوم کلینی ، و عیّاشی و دیگر بزرگان آورده اند:
مدّتی پس از آن که حضرت علیّ بن موسی الرّضا علیهما السلام به شهادت رسید، شخصی به نام علیّ بن حسّان نزد امام محمّد جواد علیه السلام حضور یافت و عرضه داشت :
یاابن رسول اللّه ! مردم نسبت به مقام و موقعیّت شما که در عُنفوان جوانی امام و حجّت خدا بر آن ها می باشی ، مشکوک هستند و ایجاد شبهه می کنند؟!
حضرت جوادالائمّه علیه السلام لب به سخن گشود و اظهار داشت : چرا مردم چنین مطالبی را بر علیه من ایراد می کنند؟
و سپس افزود: خداوند متعال بر حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله این آیه شریفه قرآن را فرستاد: قل هذه سبیلی اءدعوا إ لی اللّه علی بصیرة اءنا و من اتّبعنی 1.
یعنی ؛ بگو: ای پیامبر! این روش من است که مردم را به سوی خدای یکتا دعوت می کنم با هر که از من تبعیّت و پیروی کند.
بعد از آن ، امام جواد علیه السلام فرمود: به خدا قسم ، کسی غیر از علیّ بن ابی طالب از پیغمبر خدا صلوات اللّه علیهما تبعیّت نکرد؛ و در آن زمان 9 سال داشت و من نیز اکنون 9 ساله هستم .2
همچنین مرحوم کلینی و برخی دیگر از بزرگان آورده اند:
شخصی خدمت امام محمّد جواد علیه السلام شرفیاب شد و اظهار داشت : یاابن رسول اللّه ! عدّه ای از مردم نسبت به موقعیّت شما ایجاد شبهه می کنند؟!
امام جواد علیه السلام در پاسخ چنین فرمود: خداوند متعال به حضرت داوود علیه السلام وحی فرستاد که فرزندش ، سلیمان را خلیفه و وصیّ خود قرار دهد، با این که سلیمان کودکی خردسال بود و گوسفندچرانی می کرد.
و این موضوع را برخی از علماء و بزرگان بنی اسرائیل نپذیرفتند و در اءذهان مردم شکّ و شُبهه ایجاد کردند.
به همین جهت ، خداوند سبحان به حضرت داوود علیه السلام وحی فرستاد که عصا و چوب دستی اعتراض کنندگان و از سلیمان هم بگیر و هر کدام را با علامتی مشخّص کن که از چه کسی است ؛ و سپس آن ها را شبان گاه در جائی پنهان نما.
فردای آن روز به همراه صاحبان آن ها بروید و چوب دستی ها را بردارید، با توجّه به این نکته ، که چوب دستی هرکس سبز شده باشد همان شخص ، جانشین و خلیفه و حجّت بر حقّ خدا خواهد بود.
و همگی این پیشنهاد را پذیرفتند؛ و چون به مرحله اجراء در آوردند، عصای سلیمان سبز و دارای برگ و ثمر شد.
پس از آن ، همه افراد قبول کردند و پذیرفتند که او حجّت و پیامبر خدا می باشد.3
همچنین علیّ بن أ سباط حکایت کند:
روزی به همراه حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام از شهر کوفه خارج شدیم و حضرت سوار الاغ بود.
در مسیر راه به گلّه گوسفندی برخوردیم که گوسفندی از آن گلّه عقب مانده بود و سر و صدا می کرد.
امام علیه السلام توقّف نمود و سپس به من دستور داد که چوپان را نزد حضرتش احضار نمایم ، پس من رفتم و چوپان را خبر دادم ؛ و او نیز آمد.
هنگامی که چوپان نزد حضرت وارد شد، امام علیه السلام به او فرمود: این گوسفند مادّه از تو گلایه و شکایت دارد؛ و مدّعی است که تو تمام شیر آن را می دوشی ، به طوری که وقتی نزد صاحبش بازمی گردد، شیری در پستانش نیست .
و می گوید: چنانچه از ظلمی که نسبت به آن انجام می دهی ، دست برنداری و به خیانت خود ادامه بدهی ، از خدا می خواهم تا عمر تو را کوتاه گرداند.
چوپان اظهار داشت : یاابن رسول اللّه ! من شهادت بر یگانگی خداوند متعال و رسالت حضرت محمّد صلی الله علیه و آله می دهم ؛ و این که تو وصیّ و جانشین او هستی .
و سپس افزود: خواهشمندم بفرما علم و معرفت نسبت به سخن این برّه را از کجا و چگونه فرا گرفته ای ؟
حضرت فرمود: ما - اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام - خزینه داران علوم و غیب ها و نیز حکمت های الهی هستیم ، همچنین جانشینان پیامبران و وارثان آن ها می باشیم ؛ و خداوند متعال ما را بر دیگر بندگانش گرامی و مورد توجّه خاصّ قرار داده است ، او از فضل و کرمش همه علوم را به ما آموخته است .4

آگاهی نسبت به پیامبران
مرحوم قطب الدّین راوندی رضوان اللّه علیه از حضرت عبدالعظیم حسنی سلام اللّه علیه حکایت کند:
روزی از روزها نامه ای برای امام محمّد جواد علیه السلام نوشتم و سؤ ال کردم : حضرت ذوالکفل علیه السلام - که پیامبر الهی است - نامش چه می باشد؟
و آیا او از پیغمبران مرسل بوده است ؟
امام علیه السلام در جواب نامه ، چنین مرقوم فرمود:
خداوند متعال صد و بیست و چهار هزار پیغمبر برای ارشاد و هدایت بندگانش فرستاده است ، که سیصد و سیزده نفر از آن ها پیامبران مرسل بودند.
و حضرت ذوالکفل علیه السلام نیز یکی از پیامبران مرسل الهی بود، که بعد از حضرت سلیمان علیه السلام مبعوث شد و همانند حضرت داوود علیه السلام بدون بیّنه و برهان در بین مردم قضاوت و حکم فرمائی می کرد و هیچ گاه غضبناک نمی گشت مگر آن که در جهت رضای خداوند سبحان بوده باشد.
سپس امام جواد علیه السلام در پایان نامه مرقوم فرمود:
نام حضرت ذوالکفل علیه السلام ، ((عویدیا)) بوده است ، و او همان پیامبری است که نامش در ضمن آیه ای از آیات شریفه قرآن مطرح گردیده است :
وَاذْکُرْ إ سْماعیلَ وَالْیَسَعَ وَ ذَالْکِفْلِ وَ کُلُّ مِنَ الاْ خْیارِ .5
یعنی ؛ به یاد آور ای پیامبر! پیامبرانی را همچون حضرت اسماعیل ، یسع و ذوالکفل را، که هر یک از آن ها از خوبان و برگزیدگان می باشند.6

خیالی که عوضم کرد
من شیعه نبودم. وقتی که به بغداد رفتم روزی در بغداد دیدم که مردم در جنب و جوشند، می‌دوند و بعضی به بالای بلندی‌ها می‌روند و بعضی ایستاده‌اند.

پرسیدم: چه خبر است؟

گفتند: ابن الرضا، ابن الرضا، یعنی امام جواد الأئمه فرزند امام رضا علیهما السلام می‌آید.

دیدم که آن حضرت پدیدار شد، در حالیکه سوار بر چهارپایی بود.

من با خود گفتم: خداوند امامیه را از رحمت خود دور بدارد چون اعتقاد دارند خداوند اطاعت این جوان را واجب نموده است.

تا این خیال در دل من گذشت، حضرت رو به من نمود و فرمود:

«ای قاسم بن عبدالرحمن! قوم ثمود گفتند: آیا ما از بشری از همانند خود پیروی کنیم؟! اگر چنین کنیم در گمراهی و جنون خواهیم بود!» (قمر/24)

دوباره در دل خویش گفتم: او ساحر است.

دیگر بار رو به من کرد و فرمود:

« آیا از میان ما تنها بر او وحی نازل شده؟! نه، او آدم بسیار دروغگوی هوسبازی است!» (قمر/25)
من فکرمی کردم که چون امام نهم بشری همانند سایر مردم است، پس نمی‌تواند حجت الهی باشد و اطاعت او لازم نیست. امام نهم با قرائت این آیات شریفه علاوه بر آنکه مرا متوجه ساختند که اندیشه من، همانند اندیشه قوم ثمود در خصوص صالح نبی است و پاسخ مطلب مطرح گشته در درون ذهن من را نیز دادند. (1)

پی نوشت:

1-سوره یوسف : آیه 108.
2-اصول کافی : ج 1، ص 384، ح 8، تفسیر عیّاشی : ج 2، ص 200، ح 100، بحارالا نوار: ج 25، ص 101، ح 2.
3-اصول کافی : ج 1، ص 383، ح 3، نورالثّقلین : ج 4، ص 75، ح 12، حلیة الا برار: ج 4، ص 545، ح 5.
4-الثّاقب فی المناقب : ص 522، ح 455، مدینة المعاجز: ج 7، ص 396، ح 2404.
5-سوره ص : آیه 48.
6-قصص الا نبیاء: ص 213، ح 277، مجمع البیان : ج 4، ص 59، س 34.
7- قرآن کریم در آیه اول، گفتار قوم ثمود در تکذیب حضرت صالح را ذکر می‌نماید که می‌گفتند چون صالح از ماست ما از او پیروی نمی‌نماییم و سپس در آیه بعد، نزول وحی بر صالح را منکر شدند و او را انسانی هوس باز دانستند. سپس قرآن مجید آنان را به خاطر تکذیب فرستاده الهی، مورد نکوهش قرار می‌دهد.
منبع: ماهنامه موعود/ 8 آذر 1387
 

 

نظر بدهید

 
 
 

من از بیگانگان هرگز ننالم... جمعه 87 بهمن 25
 

سوم مرداد 1367 بود، ساعت سه و نیم بعد از ظهر. نخستین تانکهای عراقی با آرم منافقین وارد محور سر پل ذهاب شدند ایران انتظار چنین حمله ای را نداشت مردم شهرها بی دفاع بودند،  منافقین هم رحم سرشان نمی شد. می خواستند سر 33 ساعته به تهران برسند. پس هر کس را که در مسیر می دیدند به طرز فجیعی می کشتند این بار مهاجمان، بعثی ها نبودند بلکه ایرانی بودند که در غالب گروههای شبه نظامی، تحت رهبری منافقین (مجاهدین خلق) و با حمایت عراق به مردم خودشان حمله می کردند...



 

نظر بدهید

 
 
 
» پایگاه جامع عاشورا
» ابزار و قالب وبلاگ
» اگه باحالی بیاتو
» عاشق آسمونی
» یا صاحب الزمان (عج)
» عاشقان
» کانون فرهنگی شهدای شهریار
»
» عَشَقه
»
» لنگه کفش
» فرزانگان امیدوار
»
»
» قل هوالله احد
» PARSTIN ... MUSIC
» جاده های مه آلود
» هواداران بازی عصر پادشاهان ( Kings-Era.ir )
» ● بندیر ●
» بچه مرشد!
» سکوت ابدی
» کلبه درویشی
» TOWER SIAH POOSH
»
» هم نفس
» آخرین روز دنیا
» هه هه هه.....
» KING OF BLACK
» جبهه وبلاگی غدیر
» یا علی مدد
» مهر بر لب زده
» اکبر پایندان
» پژواک
» ****شهرستان بجنورد****
» مجله اینترنتی شهر طلائی
» آقاشیر
» بازی موبایل،بازی جاوا،بازی سیمبین،دانلود بازی موبایل های جدید
»
» سایت جامع اطلاع رسانی برای جوانان ایرانی
»
» امام مهدی (عج)
» سفیر دوستی
» تنهایی......!!!!!!
»
»
» تعمیرات تخصصی انواع پرینتر لیزری اچ پی HP رنگی و تک رنگ و اسکنر
» ثریای کویر ایران
» .: شهر عشق :.
» تراوشات یک ذهن زیبا
» پیامنمای جامع
» پرنسس زیبایی
» بوی سیب BOUYE SIB
» عکس های عاشقانه
»
» ردِ پای خط خطی های من
»
» یادداشتهای فانوس
» انسان جاری
» *bad boy*
» واقعه
» روستای زیارتی وسیاحتی آبینه(آبنیه)باخرز
» صفیر چشم انداز ایران
»
» شبستان
» سربازی در مسیر
» برادران شهید هاشمی
»
» شهداشرمنده ایم _شهرستان بجنورد
» har an che az del barayad
» نور
» Dark Future
» عشق
» ترانه ی زندگیم (Loyal)
» توشه آخرت
»
» Manna
» السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
» مجموعه بیانات رهبر معظم
» سیاه مشق های میم.صاد
»
» عطش (وبلاگ تخصصی ماه محرم و صفر)
» اواز قطره
» محمد قدرتی MOHAMMAD GHODRATI
»
» یه دختره تنها
» حکیم دزفولی
» فروش نرم افزار آموزشی و راهنمای تحصیل و تست زن
» مردود
» شهید شلمچه
» گروه اینترنتی جرقه داتکو
» نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
» لنده، سلیمان شهرویی
»
» شاه تور
» Note Heart
» به وبلاگ بر بچون دزفیل(دزفول) خوش اومهِ
» هر چی تو دوست داری
» گلی از بهشت
» پاتوق دخترها وپسرها
»
» این نیز بگذرد
» کان ذن ریو کاراته دو ایلخچی
» ژئوماتیک
» اهلبیت (ع)،کشتی نجات ما...
» کیمیا
» اخراجیها
» نوری چایی_بیجار
» * روان شناسی ** ** psychology *
» بیان مبین
» هرچه می خواهد دل تنگم میذارم
» سایه های خیال
» صاعقه
» مهربانی
» اصولی رایانه
» بادله گشت
» « عــــــفـــــــاف و حـــــجــــــاب »
» دل نوشته های یک دیلامی
» خیارج سرای من است
»
» کلبه ی عشق
» ایرانیان ایرانی
» توتویی
» خــــــــــــــــاطــــــــــــره هـــا
»
» چشم انتظار
» نبض شاه تور
» صل الله علی الباکین علی الحسین
» مجله اینترنتی
»
»
» پر شکسته
» زخم خورده
» تینا
» از فرش تا عرش
» خانه همدلان
» غلط غو لو ت
» مهدویت و انتظار
» عجیب ترین آدم .....
» برو بچه های ارزشی
» جامع ترین وبلاگ خبری
» Sea of Love
» گمنام
» فقط خدا
» مذهب عشق
» اس ام اس خنده دار . اس ام اس روز
» خـــــستــــــــــــه امـــــــــــــــــ
»
» مناجات با عشق
»
» از یک انسان
» ثانیه ها...
» موهیول
» دیدبان اینترنتی
» فقط من برای تو
» یادداشتهای روزانه رضا سروری
» مطالب جالب
» عشقی
» نوجوونی از خودتون
» شهد
» ME&YOU
» به تو می اندیشم ...
»
»
»
» ...افسانه نیست
» عا شقان وهواداران استقلال
» به بهترین وبلاگ سرگرمی خوش امدید
» تبریک می گوییم شما به ساحل رسیدید!!!!!
»
» پری دریایی
» رد پای...
» به دلتنگی هام دست نزن
» چه زود دیر میشه
» جیگر نامه
» امیدزهرا omidezahra
» صبح دیگری در راه است ....
» * امام مبین *
» جوانان بیجار
» صدفم همیشه با من بمان
» سکوت شبانه
»
» سه ثانیه سکوت
»
» **قافله نت**
» جوک و خنده
» وباگی خالی از خنده
» دهاتی
» دکتر علی حاجی ستوده
» مسائل شیطان پرستی در ایران و جهان
» محبت و عشق
» یه سایت با حال
»
» قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی
»
»
» کشکول
» سیب گلاب
»
» fazestan
» آرمش در هیاهو
» حقیقت سبز
» عسل....
»
» حاج آقا مسئلةٌ
» بسیج مظهر وحدت ملی
» فریاد بی صدا
» هر چی بخوای
»
» عاشقانه
» حزب الله هم الغالبون
» سحر
» من وتنهاییهام
»
» JUST
» به نام خدایی که در این نزدیکیست
» مدیا پلیر
» آشنای غریب
» جوادقدرتی..خوش آمدید..javadghodrati..بفرماییدچایی..نظریادت نره..
» جاذبه
» یه دختر تنها
» از ایلجیما خوشگل تر؟؟؟
» هر روز به روزیم
» تنهایی من
» دیار غم
»
» کر مـــــا نـــــــــــــــــــشاه دو
» فقط به عشق تو سمیرا من این دنیا را دوست دارم
»
» آخرین منجی
» خانه اطلاعات
» مریم جون !
» کلبه تنهایی
» دکتر علی حاجی ستوده
» ***تبلیغات اگاهی است *****
» RezaPishro
» تکنیک های تست زنی ، جزوات کنکور ، سوالات دبیرستان و پیش دانشگاهی
» آســــــمــونـــی بــاش
» حدائق ذات بهجة
» غلط غولوت
»
» باران
» ....ازاد....
»
» چرند و پرند
» ایــ عزیـــــز ـــــــران
» سوارکاری
»
» دنیای واقعی
»
» تبلیغ ِآگهی
» فروشگاه لوازم منزل،خودرو،کامپیوتر، موبایل و کیتهای الکترونیکی
» کتاب، مهندسی، روانشناسی، مدیریت، اقتصاد، لغتنامه، شعر، داستان
» فروشگاه نرم افزارهای سیستم عامل، طراحی گراف
» فروشگاه فیلم، کارتون، بازیهای هیجانی، تی شرت
» فروشگاه استثنایی
» مرغ باغ ملکوتم
» موقتاً بدون نام
» برگی از دفتر زندگی
»
»
»
» سوز و گداز
»
»
» موج آزاد اندیشی اسلامی
»
» عاشق تنها
»
»
» تا ریشه هست، جوانه باید زد...
»
»
» تفریحات مجازی (همه چی)
» شهید محمدهادی جاودانی (کمیل)
»
» ..:: نـو ر و ز::..
»
»
»
»
»
»
»
»
»
» کتاب خور کوچک
» ESPERANCE2
» کالای بیستِ بیست در فروشگاه بیست وای بیست
» فروشگاه متفاوت
» MANIFESTER
» آخرین آهنگها Last Music
» یه آسمان ستاره
» عکس های توپ گلها همه آفتاب گردانند
» پرسش مهر . ...... چگونه خدمتگذار خوبی باشیم
» دهکده مجازی مشاوره و روان شناسی خانواده
» کانون هواداران پارک ساعی
» مدرسه راهنمایی شهید محمود آهنی امینه (توحید سابق)
» سرافراز
» فرزاد ملوس و پرنیاجون
» درباره ی رپ و دوست شدن با شما
» خونه ی دل
» دانلود سوالات کنکور دکتری
 
کل بازدید : 256582
بازدید امروز :2
بازدید دیروز : 14
تعداد کل پست ها : 172
» پیام‌رسان
» نقشه سایت
» اوقات شرعی

  RSS 2.0  

مرجع قالبها و ابزارهای مذهبی

By Ashoora.ir & Blog Skin